مرکّب از: بی + کفو، بی نظیر. بی مثل. بی شبه. بی عدیل. بی همال. بی مانند. بی همسر. (یادداشت مؤلف) : به مجلس خدایگان بی کفو که نافریده همچو او خدای او. منوچهری. در امارت بده بی کفو و شبیه در وزارت شده بی مثل و نظیر. سوزنی. رجوع به کفو شود، برائت. (یادداشت مؤلف) : جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی ّ بی گناهی ؟ حافظ. ، عصمت. (یادداشت مؤلف) : کنون در پیش شهری و سپاهی ز من بنمود خواهد بی گناهی. (ویس و رامین)
مُرَکَّب اَز: بی + کفو، بی نظیر. بی مثل. بی شبه. بی عدیل. بی همال. بی مانند. بی همسر. (یادداشت مؤلف) : به مجلس خدایگان بی کفو که نافریده همچو او خدای او. منوچهری. در امارت بده بی کفو و شبیه در وزارت شده بی مثل و نظیر. سوزنی. رجوع به کفو شود، برائت. (یادداشت مؤلف) : جائی که برق عصیان بر آدم صفی زد ما را چگونه زیبد دعوی ّ بی گناهی ؟ حافظ. ، عصمت. (یادداشت مؤلف) : کنون در پیش شهری و سپاهی ز من بنمود خواهد بی گناهی. (ویس و رامین)
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
رفیق و هم کلام. (آنندراج). همنشین: از همنفسی که دل نفور است عفریت نماید ارچه حور است. ناصرخسرو. با گرم و سرد عالم و خشک و تر زمان چون خاک و باد همنفس آب و آذرند. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 120). چو طوطی کلاغش بود همنفس غنیمت شمارد خلاص از قفس. سعدی. ، یار موافق. دوست صمیم: آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم. سیدحسن غزنوی. آن را که خصم ماست شدی یار و هم نفس باآنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا. خاقانی. پای نهم در عدم بو که به دست آورم همنفسی تا کند درد دلم را دوا. خاقانی. کی غمم بودی اگر در غم تو نفسی همنفسی داشتمی. خاقانی. نوفل چو به ملک خویش پیوست با هم نفسان خویش بنشست. نظامی. از هم نفسان مرا چراغی است زآن هیچ نفس زدن نیارم. نظامی. با کبوتر باز کی شد هم نفس کی شود همراز، عنقا با مگس ؟ مولوی. گوید اندر جهان تویی امروز گر مرامونسی و همنفسی. سعدی. به روی هم نفسان برگ عیش ساخته بود بر آنچه ساخته بودیم روزگار نساخت. سعدی. مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را. سعدی. کجاست هم نفسی تا که شرح غصه دهم که دل چه می کشد از روزگار هجرانش. حافظ. این گل ز بر همنفسی می آید شادی به دلم از او بسی می آید. حافظ. بس زود ملول گشتی از هم نفسان آه از دل تو که سنگ می بارد از او. حافظ. - هم نفس صبح قیامت، کنایه از طول مدت باشد، یعنی همچو قیامت است دردرازی. (برهان). - همنفس گردیدن، همدم شدن، یا موافق برای دیگری شدن: کاین را بستان و بازپس گرد با او نفسی دو هم نفس گرد. نظامی. ، قرین. همراه: ای شده جان با جمالت هم نفس از همه خلقم تو می بایی و بس. سیدحسن غزنوی. دو آفت بود شاه را هم نفس که درویش را نیست آن دسترس. نظامی. جمالت را جوانی همنفس باد همیشه بر مرادت دسترس باد. نظامی. ما بیغمان مست دل از دست داده ایم همراز عشق و هم نفس جام باده ایم. حافظ
جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
جفت. قرین. نزدیک: مرا گفت جز دخت خاقان مخواه نزیبد پرستار هم جفت شاه. فردوسی. به جای آور سپاس و شکر یزدان که چون موبد نه ای هم جفت نادان. فخرالدین اسعد. چو هم جفت آن بت شدی در نهفت از آن پس برومند گشتی ز جفت. اسدی. دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت اندیشه کن ز فیل که هم جفت خواب شد. خاقانی
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود: هم سفرانش سپر انداختند بال شکستند و پپرداختند. نظامی. هم سفران جاهل و من نوسفر غربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی. ثابت این راه مقیمی بود هم سفر خضر کلیمی بود. نظامی. بود سوداگر توانایی هم سفر با حکیم دانایی. مکتبی. - همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
رفیق راه. کسی که با دیگری به سفر رود: هم سفرانش سپر انداختند بال شکستند و پپرداختند. نظامی. هم سفران جاهل و من نوسفر غربتم از بی کسیم تلخ تر. نظامی. ثابت این راه مقیمی بود هم سفر خضر کلیمی بود. نظامی. بود سوداگر توانایی هم سفر با حکیم دانایی. مکتبی. - همسفران جاهل،کنایه از نفس و قالب آدمی است که روح و جسد باشد. (برهان)
مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد: نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی، غراب هم قفسش. سعدی. سعدی نفس شمردن دانا به وقت نزع خوشتر ز زندگانی با غیر هم قفس. سعدی
مرغ که با مرغ دیگر در یک قفس باشد: نه عجب گر فرورود نفسش عندلیبی، غراب هم قفسش. سعدی. سعدی نفس شمردن دانا به وقت نزع خوشتر ز زندگانی با غیر هم قفس. سعدی
هم خواب. همخوابه. جفت. همسر: مراگفت: جز دخت خاتون مخواه نزیبد پرستار هم خفت شاه. فردوسی. ، قرین. همدم: چه بی توشه تنها میان گروه چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه. اسدی
هم خواب. همخوابه. جفت. همسر: مراگفت: جز دخت خاتون مخواه نزیبد پرستار هم خفت شاه. فردوسی. ، قرین. همدم: چه بی توشه تنها میان گروه چه هم خفت نخجیر بر دشت و کوه. اسدی
دو تن که پیرو یک کیش و یک مذهب باشند: که بر جندشاپور مهتر تویی هم آواز و هم کیش و همسر تویی. فردوسی. از آن کاو هم آواز و هم کیش توست گمان بر که قیصر به تن خویش توست. فردوسی. بدو گفت خسرو کنون خویش توست بر آن برنهادم که هم کیش توست. فردوسی. که نزد خدایان ما بار نیست نه هم کیشی ایدر تو را کار چیست ؟ اسدی. رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو؟ سنائی
دو تن که پیرو یک کیش و یک مذهب باشند: که بر جندشاپور مهتر تویی هم آواز و هم کیش و همسر تویی. فردوسی. از آن کاو هم آواز و هم کیش توست گمان بر که قیصر به تن خویش توست. فردوسی. بدو گفت خسرو کنون خویش توست بر آن برنهادم که هم کیش توست. فردوسی. که نزد خدایان ما بار نیست نه هم کیشی ایدر تو را کار چیست ؟ اسدی. رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو؟ سنائی
دو یا چندتن که بیک کار و شغل اشتغال دارند هم شغل هم پیشه، حریف رقیب: حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافست. (حافظ)، حریف کشتی: آری آری هوس کشتی همکار خوش است چارتکبیربرین عالم غدار خوش است. (گل کشتی) یا همکاران. (زردشتی) ایزدان یاور امشاسپندان مثلاایزد ماه ایزد گوش وایزد دارمهمکاران امشاسپند بهمن اند
دو یا چندتن که بیک کار و شغل اشتغال دارند هم شغل هم پیشه، حریف رقیب: حدیث مدعیان و خیال همکاران همان حکایت زر دوز و بوریا بافست. (حافظ)، حریف کشتی: آری آری هوس کشتی همکار خوش است چارتکبیربرین عالم غدار خوش است. (گل کشتی) یا همکاران. (زردشتی) ایزدان یاور امشاسپندان مثلاایزد ماه ایزد گوش وایزد دارمهمکاران امشاسپند بهمن اند
قبض کننده، قابض (مزاج)، توضیح معمولا سنجد شیرین را همکشک مینامند و مراد از این تعبیر آنست که سنجد پیزی را هم می کشد و مزاج را قبض می کند و یبوست می آورد
قبض کننده، قابض (مزاج)، توضیح معمولا سنجد شیرین را همکشک مینامند و مراد از این تعبیر آنست که سنجد پیزی را هم می کشد و مزاج را قبض می کند و یبوست می آورد